ره ا نوشت
گاهی تنها باید فکر کرد به دور از همه گوشه ایی بنشین در سکوت و تنها فکر کن و بیندیش گاهی نیازی به سجاده نیست گاهی لازم نیست تسبیح در یک دست و مفاتیح در دست دیگر داشته باشی گاهی به دور از همه اینها باید فکر کرد ساعت ها و دقیقه ها حتی چند لحظه فقط و فقط فکر کن گاهی تنها باید فکر کرد... چندروزی است آب نمیدهم به گلدان اتاقم تا بفهمم تو چه لذتی میبری از تماشای پژمردگیِ من
«ره ا» شدن میفهمی یعنی چه؟ یعنی دل سپردن به باد آرزوهایت یعنی سکوت سکوت در مقابل هزاران سوال یعنی تنهایی به دور از همه یعنی آزادانه تصمیم گرفتن و آزادانه عمل کردن بدون ترس از هیچ سوال و مواخذه ای یعنی دوری از مردمی که تنها داراییشان ادعاست... دلم کمی «ره ا»یی میخاهد... پنجره را باز میکنم مینشینم بر لب طاقچه در انتظار تو چشم میدوزم به کوچه با نگاهی نگران، باد گونه هایم را میسوزاند اما سوزش آن قابل قیاس نیست با سوزش تازیانه هایِ بی رحمی تو که بر قلبم زدی همچنان در امتداد تاریکی کوچه به دنبال تو میگردم ناگهان آب همه جا را فراگرفت چشمانم دیگر نتوانست به جستجوی تو ادامه دهد گمان کردم باران است که اینچنین همه جا را خیس و نمناک کرده پلک میزنم دیگر خبری از آب در کوچه نیست حالا این گونه هایم هستند که غرق شده اند در دریای اشکهایم... قبول واقعیت مگه چقدر سخته که هربار برای اینکه چیزی به مذاقت خوش بیاد تغییرش بدی یا حتی انکارش کنی چرا هرچی که برای تو هست بهترینه و هرچی برای بقیس و تو نداری بدترین و وقتی همون نداری دیگران میشه دارایی تو اونوقت میشه بهترین چرا هرچیزی که تو میخای و تو میگی لزوما باید بهترین چیز تو دنیا باشه و همه چی غیر اون بد و نفرت انگیز باشه چرا مدام مردمو با معیارای خودت مقایسه میکنی چرا همیشه با سلایق خودت، زندگی مردمو میسنجی و قضاوت میکنی چرا فکر میکنی تنها خودت کاملی و بقیه ول معطل چرا فقط خودت رو خوشبخت میدونی و بقیه چون زندگیشون مثل تو نیس بدبخت تلقی میشن چرا اینقدر عمق نگاهت سطحیه چرا شکاف چشمانت اینقدر تنگه که تنها زندگی خودتو میبینی و چرا اینقدر افق فکرت محدوده پ.ن: خیلی وقت بود این حرفا تو دلم مونده بود و میخاستم رو در رو به همچین آدمایی بگم. آخیششش... سبک شدم...