سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ره ا نوشت

 

ببار باران

ببار ای مظهر رحمت پروردگار

ببار

ببار و بزم رحمت ارباب را کامل کن

ببار و به یادآور لطف و کرم ارباب را

بارانِ رحمت اربابم حسین (علیه السلام)

بر من نازل شده

باران کرم سید شهیدان

بر من فرود آمده

راهیم

راهیِ سفرعشق

راهیِ حریم ارباب عشق

راهیِ ملجاء عشاق

راهیِ حرم سقای عشق

راهیم

راهیِ کرب و بلا

آری!

من

این منِ سراپا سیاهی

راهیم

نمیدانم چرا

چطور

من

این منِ سراپا سیاهی

دعوت شده ام

زبانم لال شده

و چشمانم بهت زده

و قلبم پر از سوال

ارباب!

من؟؟؟

من لیاقت ورورد به حریم شما را ندارم

نمیدانم

واقعا نمیدانم چرا

اما

ایمان دارم به کرم شما

ایمان دارم به محبت شما

و ایمان دارم به دلسوزی شما

و تنها پاسخ چراهایم

لطف و کرم و بزرگی و سخاوت شماست

تنها همین...



پ.ن: به یاری خدا فردا راهی هستم.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/30ساعت 11:18 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |


سختی

رنج

عذاب

درد

غم

غصه

...

تنها با این کلمات میتوان معنا کرد

دنیا را...

محدودیت

نقص

ضعف

...

صفات جداناپذیر این دنیا هستند

این جهان مادی

که سراسر کاستی و ضعف است

جهانی آمیخته با شر و بدی

جهانی پر از موجودات بالقوه

وپر از موجودات طفیلی و تبعی

جهانی همچون قفس

قفسِ تن

آروزیم« ره ا » یی از آن است

پرکشیدن

و آزادانه عروج کردن

و صعود

ره ا شدن از اینهمه قوه

و رسیدن به فعلیت نهایی

...

خدای عزیزم!

همه هستی ام!

همه وجودم!

مرا دریاب...

مرا دریاب که خسته ام

خسته و دلسرد

خسته و بی روح

ترسیده ام

ازین دنیا ترسیده ام

ازین سختی ها و بلاها ترسیده ام

خدای عزیزم

من دیگر توان زشتی های این دنیا را ندارم

دیگر نمیتوانم روز به روز شاهد زجر کشیدن عزیزانم باشم

من تحمل این دنیا را ندارم

تحمل این قفس را ندارم

مرا دریاب...

 


نوشته شده در شنبه 92/8/25ساعت 9:51 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |

آرام خوابیده بود

نگاهش میکردم

به چشمان بسته اش

به لبهای سرخش

و به آرامش تنفسش

که ناگهان نگاهم لغزید

به گلویش...

چقدر نحیف و نازک...

تازه شش ماهش شده بود

و من شش ماه بود که عمه شده بودم

تمام وجودم سرشار از عشقش بود

تا بحال کسی را اینگونه دوست نداشته بودم

انگار که پاره تن من است...

من همچنان سرگرم ابراز احساساتم بودم

که حواسم به چشمهای تر مادرم نبود

مادرم آرام زیر لب زمزمه میکرد:

...امان از دل زینب(س)...

 

امسال روضه علی اصغر برایم حالِ دیگری داشت...

یا ح س ی ن (ع)


نوشته شده در سه شنبه 92/8/21ساعت 1:12 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

قلبم را

 آورده ام

سیاه و غمین

تا جلا یابد

با گریه برشما

قلبم

نهالی ست خشکیده

آورده ام

تا جان گیرد

با نوای حسین جان(ع)

قلبم

آتش فروزانی در خود دارد

آتش عشق« ا ر بـ ـ ا بـ ـ ـ.»

آتش عشقی پایان ناپذیر

آتش عشقی سرد نشدنی

آتشی که مدفون شده

در زیر خاکستر

 خاکستری

از جنس غفلت

از جنس عصیان

از جنس ناامیدی

از جنس طغیان

اما هرگز توان خاموش کردن آن را ندارد

این آتش

آتش جاوادانست

آتش الهی است

آتشی خاص محبان

آتشی خاص شیعیان

آتشی خاص دلسوختگان

آتشی که مرهم است

بر زخم های زینب(س)

و اما محرم

هرسال

با آمدنش

این آتش را بیش از پیش

شعله ور میکند

سوزان تر

و فروزان تر

ا ر بـ ـ ا بـ ـ ـ

لباس سیاه به تن کرده ام

تا مبادا سیاهی قلبم را فراگیرد

ا ر بـ ـ ـا بـ ـ ـ

تنها دارائی ام:

« قلبم »

پیشکش شما...


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/15ساعت 12:6 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

گیر افتاده ام

در هزارتویی بی نهایت

گم شده ام

در شلوغی شهر

تنها شده ام

در تنهایی خودم

 

درهزارتویی گیر افتاده ام که

به هرمسیری که میروم، بن بست است

به هرطرف که مینگرم

تباهی و ناامیدی است

سیاهی ست و تنهایی

هرچه میجویم

روزنه ایی از امید نمیبینم

هرچه تقلا میکنم

دستی به یاریم نمی آید

هرچه فریاد میزنم

پاسخی نمیشنونم

هرچه گریه میکنم

آغوشی برای تسکین نمیابم

در این شهر شلوغ

به هردیواری تکیه میزنم

فرومیریزد

به هر آدمی لبخند میزنم

میگذرد

بی تفاوت و سرد

همه مشغولن

مشغول دنیای خود

مشغول خوشیهای خود

مشغول زندگی خود

هیچ کس در این شهر

یارای کسی نیست

همه

تنهایند

تنهای تنها

اما

گمان میکنند تنها نیستند

گمان میکنند که با خانواده و دوستان

میتوان تنها نبود

 سخت در اشتباهند

ما آدمها

برای همیشه همیشه تنها هستیم

و اطرافیان تنها حکم مسکنی را دارند

برای این درد تلخ

دردی که از درون آدم را میشکند

دردی که پایانی ندارد

دردی که...


نوشته شده در شنبه 92/8/11ساعت 1:12 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |