ره ا نوشت
ای کاش میشد در روز 13 فروردین بجای انکه 13 را « به در» کنم تمام زندگی را « به در» میکردم تا بلکه نحسیِ این زندگی دست از سرم بردارد آنگاه آرام و با خیال راحت می خوابیدم در تابوتی گرم و نرم...
زنده نیستم اما زندگی میکنم خوشحال نیستم اما میخندم جان ندارم اما کار میکنم فکر ندارم اما می اندیشم اعتقاد ندارم اما میخوانم رنگِ تضاد، سرتا پایم را رنگی کرده و به باد داده است تمام زحماتم را رنج هایی که کشیدم برای رنگ آمیزی خودم و طراحیِ خودِ جدید میخواستم خودم، خودم را طرح بزنم و همانطور که دوست دارم رنگ آمیزی کنم اگر دلم خواست سایه ایی برای خودم بکشم و اگر هم نخواستم، نکشم میخواستم هرکجارا که خواستم پررنگ کنم و هرچه را که خواستم کم رنگ و حتی برخی را پاک کنم ... اما این سطلِ رنگیِ تضاد به باد داد تمام زحماتم را و خراب کرد طراحیِ خودِ جدیدم را...
سال نو مبارک فکر میکنم به این جمله و با خود تکرار میکنم سال نو مبارک سال نو مبارک ... عجب جمله خود متناقضی! سالِ نو یعنی یکسال دیگر هم گذشت یکسال دیگر بی آنکه تو سودی از آن برده باشی، گذشت یکسال از عمرت گذشت یکسال از زمانی که به تو داده شده بود، گذشت و حالا تو آن را تبریک میگویی؟؟؟ واقعا خنده دار است این سال نو شده است اما تو چه؟ تو هم مانند آن نو شدی؟؟؟ یا آنکه برعکس کهنه تر شدی کهنه تر و قدیمی تر از قبل خنده دارتر از تبریک گذر عمر، تلاشهای بی وقفه است: خرید عید!!! خانه تکانی سفره هفت سین و دور هم جمع شدن برای تحویل سال چنان تحویل سال را ارزشمند میدانند که گویی واقعا قرار است اتفاقی بیفتد خنده ام میگیرد از این همه غفلت... نمی توان گفت غفلت شاید اینها را به عنوان مسکّنی برگزیده اند برای تلخیِ گذر زمان شاید آنقدر این گذر درد دارد که میخواهند سر خود را گرم کنند تا بلکه فراموش کنند نمی توان ملامت کرد این مردم را مردمی که بالکل زندگیشان وارونه شده...
سکوت میکنی اما درونت پر است از حرفهای نگفته و رازهای سر به مهر اما گاهی حرف میزنی زیاد اما درونت تهی و پوچ است حرف میزنی تا کسی از خالی بودن درونت آگاه نشود مثل طبل میشوی پرسرو صدا اما خالیِ خالی... حرف میزنی تا فراموش کنی آنچه که تو را از درون تحلیل برده تا فراموش کنی آن موریانه ایی که به جانت افتاده و دیوارهای تفکراتت را خورده و نزدیک است سقوط سقف اعتقاداتت بر قلبت حرف میزنی تا تسکین یابد دردِ بی هدفی حرف میزنی تا شیرین شود تلخیِ تظاهر به زندگی درحالیکه مدت هاست زنده نیستی دقیق تر بگویم مدت هاست دفن شده ایی زیر خرواری خاک از جنس سوال...
خسته میشوی از خستگی هایت ازینکه مدام حالت بهم میخورد از همه چی متنفر میشوی از هر چه که هست و نیست دلزده میشوی از این دنیای مزخرف درونت آکنده از نفرت دلت میخواهد دیگر نباشی اینجا و در این زمان نباشی حتی گاهی دلت میخواهد خودت نباشی این «من» تو نباشی آروزی آلزایمر به دلت مانده باشد حتی برای یک روز همه را فراموش کنی گذشته حال و آینده همه را کامل فراموش کنی حتی خودِساختگی ات را دلت میخواهد رها باشی همانجور که ابن سینا میگوید هوای طلق هیچ چیزی را حس نکنی و هیچ چیزی ندانی اما... به خودت که می آیی میبینی دوباره تو هستی و اتاقت و افکارت و مشکلاتت میبینی دوباره همان توِساختگی، هست و دلزدگی و نفرتت و ...