ره ا نوشت
سرت را مثل کبک فرو میبری در توده ای از کتابهای فلسفی تا مبادا به یاد آوری طعمِ تلخِ وجود را آنقدر سرت را شلوغ میکنی از نظرات و ایده های مختلف که خدای نکرده مرور نشوند خاطراتِ پوچِ گذشته و نقشه های تهی آینده سرگرم میشوی با دعواهای فلسفی و میان این دردسرها گاهی به قلم پناه میبری تا پیدا شود سرنخ این زندگی تا سرت رهــا شود از اینهمه سردرگمی...
قدم میگذاری در وادی بی هدفی و تازه این آغاز راه است راهی جز این نداری مسیری است اجباری که از پایانش خبر نداری گاهی فراموش میکنی پایان راه را و میتوانی بخندی و شاد باشی اما گاهی به یاد می آوری که قدم در چه وادی گذاشتی مسیر طولانی است و تو بی اطلاع از همه چی همین زمان است که بی تفاوتی سراغت می آید و هیچ چیز خوشحالت نمیکند و لبخندهای تصنعی مهمان صورتت میشوند
پر میشوی از تهی بودن صدایت درحنجره میماند و حجم سکوت همه جارا فرا میگیرد پر میشوی از ندانستن افکارت در ذهنت جا خوش میکنند وباران سوال همه وجودت را خیس میکند پر میشوی از نداشتن اعتقاداتت در قلبت چادر زده اند و طناب انکار تو را در خود میفشارد پر میشوی از نبودن و طوفان عدم تو را از پا می اندازد...
وقتی مریض میشوی همه میگویند حتما حکمتی بوده اری حکمت بزرگی است بیماری من این زجر کشیدنها و این بی تابی ها خوب میدانم حکمتش را خیلی خوب این روزها که دیگر جانی برایم نمانده تا سرکلاسهای فلسفه بشینم و بفهمم که هستم یا نه و یاد بگیرم که هیوم چه میگوید و به این فکر کنم که اینهایی که من درک میکنم آیا واقعا وجود دارند یا نه آیا همانطور هستند که ادراک من میگوید؟ به جای همه اینها فکر میکنم با خودم همانطور که افتاده ام گوشه خانه فقط فکر میکنم به این دنیا به سختی هایش به دردهایش به گذرانش هیچ کدام از حرفهای فیلسوفان آرامم نمیکند فقط یک چیز را میفهمم «درد میکشم، پس هستم» و در این شرایط تنها یک مسکن برای حالم سراغ دارم یا ح س ی ن (علیه السلام)...
گاهی لازم است درد بکشی تا بفهمی هنوز زنده ای تا بفهمی هنوز نگاه کسی به لبان تو دوخته شده تا تو فقط یک بار از اعماق وجودت اسمش را صدا کنی تا بفهمی هنوز خدایی هست که بشنود ناله های تو را تا بفهمی هنوز آغوشی هست برای آرامشت...