ره ا نوشت
حکایت ما شده مثل آدم بیسوادی که کتاب شفای ابن سینا را در دست دارد و مدام عجز و لابه به درگاه خدا دارد که خدایا من این کتاب را بفهمم!!! . . . . هرروز صبح دعای عهد هر جمعه دعای ندبه ختم های دسته جمعی برای تعجیل در ظهور و هزاران هزار تلاش دیگر اما دریغ از ذره ای معرفت... ما هنوز الفبای امامت را یاد نگرفته ایم و مدام از خدا ظهور حجتش را میخواهیم!!!
لحظه ای درنگ کن! بایست چشمهایت را ببند و هیچ نگو در این هیاهویِ خدایانِ رنگارنگ سکوت کن توقف کن آنگاه به اعماق دلت سفر کن دلِ دریایی ات که طوفانی شده و ابرهای تیره تمامش را پوشانده است موجهایش دیوانه وار بالا و پایین میروند و کشتیِ اعتقاداتت را همچو تکه ایی چوب به این سو و آن سو میبرد و تو نگران از غرق شدن اعتقاداتت اما در میان همهمه موج ها ناگاه نوری میرسد و دیوانگیِ دریای دلت آرام میگیرد نور آنقدر شدید است که نمیتوانی مستقیم نگاهش کنی تنها میتوانی از انعکاسش بر روی آبِ دریایِ آرام شده لذت ببری و مطمئن شوی که نوری هست...
تو را گم کرده ام میان شلوغی خواسته هایم تو را گم کرده ام میان کتابهای فلسفی تو را گم کرده ام میان نظرات فیلسوفان میان این روزهای پر رفت و آمد میان دلبستگی هایم میان تنهایی هایم خدای عزیزم مهربانم تو را گم کرده ام خیلی وقت است فراموش کرده ام هستی بخشم را فراموش کرده ام بی تو معدومم راستش تمامی تلاشهایم نقض غرض شد من فلسفه را خواندم تا به تو برسم من واجب الوجود و صفاتش را یاد گرفتم تا به تو نزدیک شوم من جبر و اختیار را خواندم تا ایمانم قوی تر شود من فقر وجودی معلول به علت را خواندم تا بفهمم بی تو هیچم من حرکت جوهری را خواندم تا بفهمم باید در نهایت به تو رسید من قوس صعود و نزول را خواندم تا به سمت تو عروج یابم من... خدای عزیزم میان اینهمه درسهای سخت و سنگین من دنبال تو بودم اما نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده که اینچنین تو را فراموش کرده ام وقتی تو نباشی دنیای من از شب هم سیاه تر است وقتی تو نباشی دنیا از زهرمار هم تلخ تر است وقتی تو نباشی نفسهایم بی هدف فقط می آیند و میروند وقتی تو نباشی آرزوهایم رنگ مرگ میگیرند خدای عزیزم مرا ببخش این منِ گستاخ و فراموش کار را ببخش و یاریم کن تا دوباره طعم تلخ فراموشیِ تو را نچشم
ای کاش میشد در روز 13 فروردین بجای انکه 13 را « به در» کنم تمام زندگی را « به در» میکردم تا بلکه نحسیِ این زندگی دست از سرم بردارد آنگاه آرام و با خیال راحت می خوابیدم در تابوتی گرم و نرم...
زنده نیستم اما زندگی میکنم خوشحال نیستم اما میخندم جان ندارم اما کار میکنم فکر ندارم اما می اندیشم اعتقاد ندارم اما میخوانم رنگِ تضاد، سرتا پایم را رنگی کرده و به باد داده است تمام زحماتم را رنج هایی که کشیدم برای رنگ آمیزی خودم و طراحیِ خودِ جدید میخواستم خودم، خودم را طرح بزنم و همانطور که دوست دارم رنگ آمیزی کنم اگر دلم خواست سایه ایی برای خودم بکشم و اگر هم نخواستم، نکشم میخواستم هرکجارا که خواستم پررنگ کنم و هرچه را که خواستم کم رنگ و حتی برخی را پاک کنم ... اما این سطلِ رنگیِ تضاد به باد داد تمام زحماتم را و خراب کرد طراحیِ خودِ جدیدم را...