ره ا نوشت
لحظه ای درنگ کن! بایست چشمهایت را ببند و هیچ نگو در این هیاهویِ خدایانِ رنگارنگ سکوت کن توقف کن آنگاه به اعماق دلت سفر کن دلِ دریایی ات که طوفانی شده و ابرهای تیره تمامش را پوشانده است موجهایش دیوانه وار بالا و پایین میروند و کشتیِ اعتقاداتت را همچو تکه ایی چوب به این سو و آن سو میبرد و تو نگران از غرق شدن اعتقاداتت اما در میان همهمه موج ها ناگاه نوری میرسد و دیوانگیِ دریای دلت آرام میگیرد نور آنقدر شدید است که نمیتوانی مستقیم نگاهش کنی تنها میتوانی از انعکاسش بر روی آبِ دریایِ آرام شده لذت ببری و مطمئن شوی که نوری هست...
نوشته شده در دوشنبه 93/1/25ساعت
10:17 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |