ره ا نوشت
خسته میشوی از خستگی هایت ازینکه مدام حالت بهم میخورد از همه چی متنفر میشوی از هر چه که هست و نیست دلزده میشوی از این دنیای مزخرف درونت آکنده از نفرت دلت میخواهد دیگر نباشی اینجا و در این زمان نباشی حتی گاهی دلت میخواهد خودت نباشی این «من» تو نباشی آروزی آلزایمر به دلت مانده باشد حتی برای یک روز همه را فراموش کنی گذشته حال و آینده همه را کامل فراموش کنی حتی خودِساختگی ات را دلت میخواهد رها باشی همانجور که ابن سینا میگوید هوای طلق هیچ چیزی را حس نکنی و هیچ چیزی ندانی اما... به خودت که می آیی میبینی دوباره تو هستی و اتاقت و افکارت و مشکلاتت میبینی دوباره همان توِساختگی، هست و دلزدگی و نفرتت و ...