سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ره ا نوشت

گیر افتاده ام

در هزارتویی بی نهایت

گم شده ام

در شلوغی شهر

تنها شده ام

در تنهایی خودم

 

درهزارتویی گیر افتاده ام که

به هرمسیری که میروم، بن بست است

به هرطرف که مینگرم

تباهی و ناامیدی است

سیاهی ست و تنهایی

هرچه میجویم

روزنه ایی از امید نمیبینم

هرچه تقلا میکنم

دستی به یاریم نمی آید

هرچه فریاد میزنم

پاسخی نمیشنونم

هرچه گریه میکنم

آغوشی برای تسکین نمیابم

در این شهر شلوغ

به هردیواری تکیه میزنم

فرومیریزد

به هر آدمی لبخند میزنم

میگذرد

بی تفاوت و سرد

همه مشغولن

مشغول دنیای خود

مشغول خوشیهای خود

مشغول زندگی خود

هیچ کس در این شهر

یارای کسی نیست

همه

تنهایند

تنهای تنها

اما

گمان میکنند تنها نیستند

گمان میکنند که با خانواده و دوستان

میتوان تنها نبود

 سخت در اشتباهند

ما آدمها

برای همیشه همیشه تنها هستیم

و اطرافیان تنها حکم مسکنی را دارند

برای این درد تلخ

دردی که از درون آدم را میشکند

دردی که پایانی ندارد

دردی که...


نوشته شده در شنبه 92/8/11ساعت 1:12 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

چرا هربار که حالم بده باید یادت بیفتم؟

چرا هربار که خستم باید باهات حرف بزنم؟

چرا هربار که دلم گرفته باید باهات دردل کنم؟

نــه!

این بار حالم خوبه

این بار خوشحالم

این بار سرحالم

این بار فقط میخام بگم که

خداجونم ممنونم ازت

ممنونم بخاطر همه چی

ممنونم بخاطر نعمتهای بیشمارت

ممنونم در حد فقر و ضعف خودم

ممنونم در حد قدرت و غنای تو

ممنونم...

هرچی بیشتر به نعمتهایی که بهم دادی فکر میکنم

بیشتر به لطف و کرامت تو پی میبرم

به بزرگی و بخشندگیت

به مهربونی و بزرگواریت

هرچی به این فکر میکنم که این همه نعمت رو درعوض چی به من دادی

من که بنده خوبی برات نبودم

من که بندگی رو فراموش کردم

من که درگیر هزاران الهه ساختگی هستم

اما تــو...

تو هنوز به یاد داری که بنده ایی همچون من داری

اما از یاد برده ایی گناهان مرا

تو میدانی خطاهای مرا

اما طوری ستار هستی که انگار هیچ خطایی از من سر نزده

تو میدانی ناشکریهای مرا

اما بازهم با همان سخاوت بی نهایتت به من میبخشی

تو همه اینها را میدانی

اما مـ ـ ـن...

این منِ گستاخ

این منِ نادان

و این منِ ناشکر

تو را فراموش میکنم

فراموش میکنم هرچه دارم از توست

سلول سلول وجودم از توست

نفس به نفسم از توست

قطره به قطره خونم از توست

تمام وجودم از توست...

و اینجاست که فقر وجودی معلول را کامل درک میکنم

اینکه معلول بدون علتش هیچِ هیچ است

و خدای من...

من بدون تو هیچم...

هیچِ هیچ...


نوشته شده در جمعه 92/6/22ساعت 7:17 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |

دیدن طبیعت

جدای ازون لذتی که داره

جدای ازون حال خوبی که بهم میده

و جدای ازون نشاطی که به دست میارم

کمکم میکنه

برای قدری خلوت

برای قدری نزدیک شدن به خدا

و برای قدری شناخت بیشتر خودم

شناخت خودم که اشرف تمامی اینها هستم

شناخت خودم که خدا همه اینها را برای

«مــن...»

آفریده...

دیدن طبیعت همه اش شناخت است

شناخت خودم...

و شناخت خدای خودم...

عظمت کوهها و آبشارها

لطافت گیاهان

استواری درخت ها

سختی سنگهای میان راه

مه غلیظ صبحگاهی که آرامشی مرموز در خود داشت

حقارت روستاهای دامنه کوه زمانی که از کوهی مرتفع نظاره میکردم

ابرهایی که قله کوهها را احاطه کرده بودند

نظمی که بی سرو صدا در جای جای این طبیعت جاری و ساری بود

و مهم تر از همه آرامشی که همه جا را فراگرفته بود

آرامشی فراگیر

آرامشی که آنقدر بخشنده است که به تمای بازدیدکنندگانش هم آرامش میبخشد

همه اینها را دیدم و حس کردم

و در تمام لحظات با خود فکر میکردم

به شکوه و عظمت خدا

به لطف بی کرانه او

و به نظم بی همتای او

اینها همه برای من است

برای «مـــن»...

برای «مـــن» تا بشوم همانی که او میخواهد...


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/24ساعت 5:14 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |

آمدم...

باز هم آمدم

با رویی سیاه

پاهایی ناتوان

کوله باری پر از گناه

و قلبی شکسته...

من باز آمدم

آمدم نزد تو

تو که نزدیکترین هستی به من

تو که تنها یاورم هستی در این روزهای سخت

روزهایی که به سختی سپری میشوند

روزهایی که فقط سپری میشوند

خوشحالم

خوشحال ازینکه بازهم مرا مهمان خود کردی

باز هم به من اجازه دادی

تا طعم روزه داری را بچشم

تا در این روزهای گرم  و طولانی

بیشتر به تــو فکر کنم

تا به یاد آورم که معبودی دارم

به یاد آورم که معشوقی دارم

و به یاد آورم که محبوبی دارم

محبوبی که اوهم مرا دوست دارد

محبوبی که عشقش

مثل این عشقهای زمینی

یکطرفه و زودگذر نیست

محبوبی دارم که به وسعت تنهایی خودش

دوستم دارد

محبوبی دارم که نزدیک است به من

نزدیک تر از آنچه که بتوانم تصور کنم

محبوبی دارم که هرگاه بخوانمش

اجابت میکند

«و اذا سالک عبادی عنی فانی قریبـــ... اجیب دعوت داع اذا دعان...»

محبوبی دارم که...

 


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 2:20 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

این روزها

حرفی برای گفتن ندارم

زندگی آرام و بی صدا جریان دارد

در واقع این روزها

زندگی ام شبیه برکه ای است

راکد...

بی موج...

این روزها

حتی نسیمی در هوای من نمی وزد

شده ام مثل گلدان لب تاقچه ام

پژمرده...

بی روح...

زرد...

حال این روزهای من

همچون تشنه ای گرفتار در بیابان است

که هرچه در جستجوی آب است

فایده ای ندارد

تنها پاسخی که می یابد...

سراب است و بس...

این روزها حرفی برای گفتن ندارم!


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 1:25 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >