ره ا نوشت
خسته میشوی از خستگی هایت ازینکه مدام حالت بهم میخورد از همه چی متنفر میشوی از هر چه که هست و نیست دلزده میشوی از این دنیای مزخرف درونت آکنده از نفرت دلت میخواهد دیگر نباشی اینجا و در این زمان نباشی حتی گاهی دلت میخواهد خودت نباشی این «من» تو نباشی آروزی آلزایمر به دلت مانده باشد حتی برای یک روز همه را فراموش کنی گذشته حال و آینده همه را کامل فراموش کنی حتی خودِساختگی ات را دلت میخواهد رها باشی همانجور که ابن سینا میگوید هوای طلق هیچ چیزی را حس نکنی و هیچ چیزی ندانی اما... به خودت که می آیی میبینی دوباره تو هستی و اتاقت و افکارت و مشکلاتت میبینی دوباره همان توِساختگی، هست و دلزدگی و نفرتت و ...
گاهی تنها باید فکر کرد به دور از همه گوشه ایی بنشین در سکوت و تنها فکر کن و بیندیش گاهی نیازی به سجاده نیست گاهی لازم نیست تسبیح در یک دست و مفاتیح در دست دیگر داشته باشی گاهی به دور از همه اینها باید فکر کرد ساعت ها و دقیقه ها حتی چند لحظه فقط و فقط فکر کن گاهی تنها باید فکر کرد... چندروزی است آب نمیدهم به گلدان اتاقم تا بفهمم تو چه لذتی میبری از تماشای پژمردگیِ من
«ره ا» شدن میفهمی یعنی چه؟ یعنی دل سپردن به باد آرزوهایت یعنی سکوت سکوت در مقابل هزاران سوال یعنی تنهایی به دور از همه یعنی آزادانه تصمیم گرفتن و آزادانه عمل کردن بدون ترس از هیچ سوال و مواخذه ای یعنی دوری از مردمی که تنها داراییشان ادعاست... دلم کمی «ره ا»یی میخاهد...