ره ا نوشت
پنجره را باز میکنم مینشینم بر لب طاقچه در انتظار تو چشم میدوزم به کوچه با نگاهی نگران، باد گونه هایم را میسوزاند اما سوزش آن قابل قیاس نیست با سوزش تازیانه هایِ بی رحمی تو که بر قلبم زدی همچنان در امتداد تاریکی کوچه به دنبال تو میگردم ناگهان آب همه جا را فراگرفت چشمانم دیگر نتوانست به جستجوی تو ادامه دهد گمان کردم باران است که اینچنین همه جا را خیس و نمناک کرده پلک میزنم دیگر خبری از آب در کوچه نیست حالا این گونه هایم هستند که غرق شده اند در دریای اشکهایم...
نوشته شده در پنج شنبه 92/9/28ساعت
10:7 عصر توسط رهــا| نظرات ( ) |