ره ا نوشت
آرام خوابیده بود نگاهش میکردم به چشمان بسته اش به لبهای سرخش و به آرامش تنفسش که ناگهان نگاهم لغزید به گلویش... چقدر نحیف و نازک... تازه شش ماهش شده بود و من شش ماه بود که عمه شده بودم تمام وجودم سرشار از عشقش بود تا بحال کسی را اینگونه دوست نداشته بودم انگار که پاره تن من است... من همچنان سرگرم ابراز احساساتم بودم که حواسم به چشمهای تر مادرم نبود مادرم آرام زیر لب زمزمه میکرد: ...امان از دل زینب(س)... امسال روضه علی اصغر برایم حالِ دیگری داشت... یا ح س ی ن (ع)
نوشته شده در سه شنبه 92/8/21ساعت
1:12 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |