ره ا نوشت
آرزو... شبِ آرزوها... و یک دل پر از آرزو... آرزوهایی که پر از تردیدند... پر از واهمه... و پر از شک... آرزوهایی که هنوز در خواستنشان مرددم... آرزوهایی که مشروطن... آرزوهایی که آنقدر زیادن که بعضی ها را فراموش میکنم... و آرزوهایی که هیچ گاه بهشان نخواهم رسید... و آرزوهایی که با کمی تامل در زندگیم، میبینم که هستند و از قبل بودند و من نمیدیدم... و آرزوهایی که زودگذرن... آرزوهایی که... و درنهایت آرزویی که مرا به تو برساند... به تو که صاحب تمام آرزوهایی... به تو که نهایت و انتها آرزوهایم هستی... به تو که از رگ گردنم به من نزدیکتری... به تو که فرمودی واذا سالک عبادی عنی فانی قریب... به تو که همیشه همیشه به من نزدیک هستی... ولی من... امان از من... منی که تو را فقط برای آرزوهایم میخاهم... امان از من... منی که فقط وقتی به سراغت می آیم که آرزویی داشته باشم و یا از مردمان دنیا خسته باشم... امان از من...