ره ا نوشت
چرا هربار که حالم بده باید یادت بیفتم؟ چرا هربار که خستم باید باهات حرف بزنم؟ چرا هربار که دلم گرفته باید باهات دردل کنم؟ نــه! این بار حالم خوبه این بار خوشحالم این بار سرحالم این بار فقط میخام بگم که خداجونم ممنونم ازت ممنونم بخاطر همه چی ممنونم بخاطر نعمتهای بیشمارت ممنونم در حد فقر و ضعف خودم ممنونم در حد قدرت و غنای تو ممنونم... هرچی بیشتر به نعمتهایی که بهم دادی فکر میکنم بیشتر به لطف و کرامت تو پی میبرم به بزرگی و بخشندگیت به مهربونی و بزرگواریت هرچی به این فکر میکنم که این همه نعمت رو درعوض چی به من دادی من که بنده خوبی برات نبودم من که بندگی رو فراموش کردم من که درگیر هزاران الهه ساختگی هستم اما تــو... تو هنوز به یاد داری که بنده ایی همچون من داری اما از یاد برده ایی گناهان مرا تو میدانی خطاهای مرا اما طوری ستار هستی که انگار هیچ خطایی از من سر نزده تو میدانی ناشکریهای مرا اما بازهم با همان سخاوت بی نهایتت به من میبخشی تو همه اینها را میدانی اما مـ ـ ـن... این منِ گستاخ این منِ نادان و این منِ ناشکر تو را فراموش میکنم فراموش میکنم هرچه دارم از توست سلول سلول وجودم از توست نفس به نفسم از توست قطره به قطره خونم از توست تمام وجودم از توست... و اینجاست که فقر وجودی معلول را کامل درک میکنم اینکه معلول بدون علتش هیچِ هیچ است و خدای من... من بدون تو هیچم... هیچِ هیچ...