ره ا نوشت
وقتی مریض میشوی همه میگویند حتما حکمتی بوده اری حکمت بزرگی است بیماری من این زجر کشیدنها و این بی تابی ها خوب میدانم حکمتش را خیلی خوب این روزها که دیگر جانی برایم نمانده تا سرکلاسهای فلسفه بشینم و بفهمم که هستم یا نه و یاد بگیرم که هیوم چه میگوید و به این فکر کنم که اینهایی که من درک میکنم آیا واقعا وجود دارند یا نه آیا همانطور هستند که ادراک من میگوید؟ به جای همه اینها فکر میکنم با خودم همانطور که افتاده ام گوشه خانه فقط فکر میکنم به این دنیا به سختی هایش به دردهایش به گذرانش هیچ کدام از حرفهای فیلسوفان آرامم نمیکند فقط یک چیز را میفهمم «درد میکشم، پس هستم» و در این شرایط تنها یک مسکن برای حالم سراغ دارم یا ح س ی ن (علیه السلام)...
گاهی لازم است درد بکشی تا بفهمی هنوز زنده ای تا بفهمی هنوز نگاه کسی به لبان تو دوخته شده تا تو فقط یک بار از اعماق وجودت اسمش را صدا کنی تا بفهمی هنوز خدایی هست که بشنود ناله های تو را تا بفهمی هنوز آغوشی هست برای آرامشت...
یاد تو در کوچه های ذهنم بی وقفه ادامه دارد مثل خطی ممتد میرود تا بی نهایت افکارم نمیدانم به کجا خواهم رسید تنها بی هدف ادامه میدهم فقط امیدوارم که در خطی موازی با تو حرکت نکنم چرا که به یاد دارم همیشه در مدرسه میگفتند دو خط موازی هیچ گاه بهم نمیرسند...
قلب: تعطیل عقل: تعطیل نفَس: تعطیل جان: تعطیل این روزها تعطیلم تعطیلِ تعطیل کرکره هارا پایین کشیده ام تا دیگر کسی سراغم نیاید تا مجبور نشوم با کسی حرف بزنم به خودم فرجه داده ام تا از پسِ امتحانِ دوریِ تو برآیم فقط یک سوال این امتحان دوریِ تو چند واحد است؟؟؟