ره ا نوشت
پنجره را باز میکنم مینشینم بر لب طاقچه در انتظار تو چشم میدوزم به کوچه با نگاهی نگران، باد گونه هایم را میسوزاند اما سوزش آن قابل قیاس نیست با سوزش تازیانه هایِ بی رحمی تو که بر قلبم زدی همچنان در امتداد تاریکی کوچه به دنبال تو میگردم ناگهان آب همه جا را فراگرفت چشمانم دیگر نتوانست به جستجوی تو ادامه دهد گمان کردم باران است که اینچنین همه جا را خیس و نمناک کرده پلک میزنم دیگر خبری از آب در کوچه نیست حالا این گونه هایم هستند که غرق شده اند در دریای اشکهایم... قبول واقعیت مگه چقدر سخته که هربار برای اینکه چیزی به مذاقت خوش بیاد تغییرش بدی یا حتی انکارش کنی چرا هرچی که برای تو هست بهترینه و هرچی برای بقیس و تو نداری بدترین و وقتی همون نداری دیگران میشه دارایی تو اونوقت میشه بهترین چرا هرچیزی که تو میخای و تو میگی لزوما باید بهترین چیز تو دنیا باشه و همه چی غیر اون بد و نفرت انگیز باشه چرا مدام مردمو با معیارای خودت مقایسه میکنی چرا همیشه با سلایق خودت، زندگی مردمو میسنجی و قضاوت میکنی چرا فکر میکنی تنها خودت کاملی و بقیه ول معطل چرا فقط خودت رو خوشبخت میدونی و بقیه چون زندگیشون مثل تو نیس بدبخت تلقی میشن چرا اینقدر عمق نگاهت سطحیه چرا شکاف چشمانت اینقدر تنگه که تنها زندگی خودتو میبینی و چرا اینقدر افق فکرت محدوده پ.ن: خیلی وقت بود این حرفا تو دلم مونده بود و میخاستم رو در رو به همچین آدمایی بگم. آخیششش... سبک شدم...
برگشتم با دلی خون قلبی پاره پاره و تکه تکه رشته وجودم از هم گسیخته و و جودم همچون دانه های تسبیح پراکنده هریک را درجایی گم کردم هر تکه از وجودم را در جای جای این سرزمین جا گذاشتم برگشتم و هر تکه قلبم مکانی را برگزید برای عشق بازی و همانجا سکنی گزید تکه ایی در ایوان باشکوه نجف تکه ایی به زیر قبه اربـ ـ ا بـ ـ ـ تکه ایی کنار ضریح سقای عشق تکه ایی در حرم غریب کاظمین تکه ایی بر بلندای تل زینبیه تکه ایی بر خاکهای مسجد سهله تکه ایی در کنار محراب مولایم تکه ایی ... برگشتم اما هنگام برگشت روح و قلب و عقلم را جا گذاشتم... برای زیارت اربـ ـ ـا بـ ـ ـ باید به خودشان شبیه باشی... تـ کـ ـه تـ کـ ـه ...