سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ره ا نوشت

آمدم...

باز هم آمدم

با رویی سیاه

پاهایی ناتوان

کوله باری پر از گناه

و قلبی شکسته...

من باز آمدم

آمدم نزد تو

تو که نزدیکترین هستی به من

تو که تنها یاورم هستی در این روزهای سخت

روزهایی که به سختی سپری میشوند

روزهایی که فقط سپری میشوند

خوشحالم

خوشحال ازینکه بازهم مرا مهمان خود کردی

باز هم به من اجازه دادی

تا طعم روزه داری را بچشم

تا در این روزهای گرم  و طولانی

بیشتر به تــو فکر کنم

تا به یاد آورم که معبودی دارم

به یاد آورم که معشوقی دارم

و به یاد آورم که محبوبی دارم

محبوبی که اوهم مرا دوست دارد

محبوبی که عشقش

مثل این عشقهای زمینی

یکطرفه و زودگذر نیست

محبوبی دارم که به وسعت تنهایی خودش

دوستم دارد

محبوبی دارم که نزدیک است به من

نزدیک تر از آنچه که بتوانم تصور کنم

محبوبی دارم که هرگاه بخوانمش

اجابت میکند

«و اذا سالک عبادی عنی فانی قریبـــ... اجیب دعوت داع اذا دعان...»

محبوبی دارم که...

 


نوشته شده در جمعه 92/4/21ساعت 2:20 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |

این روزها

حرفی برای گفتن ندارم

زندگی آرام و بی صدا جریان دارد

در واقع این روزها

زندگی ام شبیه برکه ای است

راکد...

بی موج...

این روزها

حتی نسیمی در هوای من نمی وزد

شده ام مثل گلدان لب تاقچه ام

پژمرده...

بی روح...

زرد...

حال این روزهای من

همچون تشنه ای گرفتار در بیابان است

که هرچه در جستجوی آب است

فایده ای ندارد

تنها پاسخی که می یابد...

سراب است و بس...

این روزها حرفی برای گفتن ندارم!


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 1:25 صبح توسط رهــا| نظرات ( ) |